دیوان شمس/برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
ظاهر
برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده | جویان و پای کوبان از آسمان رسیده | |||||
ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی | آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده | |||||
بهر رضای مستی برجه بکوب دستی | دستی قدح پرستی پرراوق گزیده | |||||
ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن | افیون شود مرا نان مخموری دو دیده | |||||
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت | آن دیدهاش ندیده گوشیش ناشنیده | |||||
او آب زندگانی میداد رایگانی | از قطره قطره او فردوس بردمیده | |||||
از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم | زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده | |||||
با این همه دهانم گر رشک او نبستی | صد جای آسمان را تو دیدیی دریده | |||||
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را | کی داند آفرین را این جان آفریده | |||||
با این که مینداند چون جرعهای ستاند | مستی خراب گردد از خویش وارهیده | |||||
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را | بیرون نجستهای تو زین چرخه خمیده |