دیوان شمس/برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری
ظاهر
برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری | کبوترهای دلها را تویی شاهین اشکاری | |||||
بود جانهای پابسته شوند از بند تن رسته | بود دلهای افسرده ز حر تو شود جاری | |||||
بسی اشکوفه و دلها که بنهادند در گلها | همیپایند یاران را به دعوتشان بکن یاری | |||||
به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن | درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری | |||||
ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن | بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری | |||||
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش | نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری | |||||
به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب | بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری | |||||
چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی | که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری | |||||
چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن | ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری | |||||
زهی بیخوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین | فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری | |||||
به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی | که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری | |||||
بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من | ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراری | |||||
بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی | که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری | |||||
چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی | ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری | |||||
حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان | که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری | |||||
مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی | برآوردهست از چاهی رهانیده ز بیماری | |||||
به گرد بام میگردم که جام حارسان خوردم | تو هم میگرد گرد من گرت عزم است میخواری | |||||
چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی | وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری | |||||
در این دل موجها دارم سر غواص میخارم | ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری | |||||
دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم | خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری |