دیوان شمس/با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا
ظاهر
با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا | خاصه که در گشاید و گوید خواجه اندرآ | |||||
با لب خشک گوید او قصه چشمه خضر | بر قد مرد میبرد درزی عشق او قبا | |||||
مست شوند چشمها از سکرات چشم او | رقص کنان درختها پیش لطافت صبا | |||||
بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت | این دم در میان بنه نیست کسی تویی و ما | |||||
گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع | جهد نمای تا بری رخت توی از این سرا | |||||
چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان | ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش دوتا | |||||
بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی | تا که ز روی او شود روی زمین پر از ضیا | |||||
چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین | گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا | |||||
هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم | جانب دولت آمدی صدر تراست مرحبا | |||||
جوهریی و لعل کان جان مکان و لامکان | نادره زمانهای خلق کجا و تو کجا | |||||
بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی | کارگه وفا شود از تو جهان بیوفا | |||||
ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف | جانب بزم میکشی جان مرا که الصلا | |||||
دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری | مس چه شود چو بشنود بانگ و صلای کیمیا | |||||
آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب | گفتم هست خدمتی گفت تعال عندنا | |||||
جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم | کرد اشارت از کرم گفت بلی کلا کما | |||||
خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان | تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا | |||||
کان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی | کاس ستان و کاسه ده شور گزین نه شوربا | |||||
بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب | هم به زبانه زبان گوید قصه با شما |