دیوان شمس/با زر غم و بیزر غم آخر غم با زر به
ظاهر
با زر غم و بیزر غم آخر غم با زر به | چون راهروی باری راهی که برد تا ده | |||||
بشنو سخن یاران بگریز ز طراران | از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته | |||||
آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد | چون بود که طوفان شد ز استیزه که با مه | |||||
تا شمع نمیگرید آن شعله نمیخندد | تا جسم نمیکاهد جان مینشود فربه | |||||
خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن | گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه |