دیوان شمس/باز درآمد طبیب از در رنجور خویش
ظاهر
باز درآمد طبیب از در رنجور خویش | دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش | |||||
بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب | تا جگر او کشید شربت موفور خویش | |||||
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود | ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش | |||||
نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم | نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش | |||||
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست | فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش | |||||
غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست | ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش | |||||
عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود | خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش | |||||
شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل | در دل و جانها فکند پرورش نور خویش | |||||
شکر که موسی برست از همه فرعونیان | باز به میقات وصل آمد بر طور خویش | |||||
عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید | عازر از افسون او حشر شد از گور خویش | |||||
باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد | بر همه شان عرضه کرد خاتم و منشور خویش | |||||
ساقی اگر بایدت تا کنم این را تمام | باده گویا بنه بر لب مخمور خویش |