دیوان شمس/بازرهان خلق را از سر و از سرکشی
ظاهر
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی | ای که درون دلی چند ز دل درکشی | |||||
ای دل دل جان جان آمد هنگام آن | زنده کنی مرده را جانب محشر کشی | |||||
پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما | تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی | |||||
نیزه کشی بردری تو کمر کوه را | چونک ز دریای غیب آیی و لشکر کشی | |||||
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی | چارق درویش را بر سر سنجر کشی | |||||
سینه تاریک را گلشن جنت کنی | تشنه دلان را سوار جانب کوثر کشی | |||||
در شکم ماهیی حجره یونس کنی | یوسف صدیق را از بن چه برکشی | |||||
نفس شکم خواره را روزه مریم دهی | تا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی | |||||
از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را | تا دل و جان را به غیب بیدم و دفتر کشی | |||||
سنبله آتشین رسته کنی بر فلک | زهره مه روی را گوشه چادر کشی | |||||
مفخر تبریزیان شمس حق ای وای من | گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی |