دیوان شمس/بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
ظاهر
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم | وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم | |||||
هفت اختر بیآب را کاین خاکیان را می خورند | هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم | |||||
از شاه بیآغاز من پران شدم چون باز من | تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم | |||||
ز آغاز عهدی کردهام کاین جان فدای شه کنم | بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم | |||||
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم | تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم | |||||
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور | چون اصلهای بیخشان از راه پنهان بشکنم | |||||
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را | گر ذرهای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم | |||||
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد | گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم | |||||
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او | گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم | |||||
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم | گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم | |||||
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی | پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم | |||||
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می | دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم | |||||
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم | گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم | |||||
خوان کرم گستردهای مهمان خویشم بردهای | گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم | |||||
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو | جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم | |||||
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی | گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم | |||||
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند | من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم |