دیوان شمس/بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی
ظاهر
بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی | چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی | |||||
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی | اضحکنی نور فادی، اسکرنی شربة ربی | |||||
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟! | شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی | |||||
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی | انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی | |||||
جان دل تو، دل جانی، قبلهی نظاره کنانی | چونک شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی | |||||
عمرک یا عمر و تولی، زادک یا زید تجلی | کم تنماللیل؟! تنبه! قد ظهرالصبح، تجلی | |||||
خانهی دل را دو دری کن، جانب جان راهبری کن | طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن | |||||
یا سندی انت جمالی ، انت دلیلی ودلالی | کیف تجوز و ترجی، تعرض عنی لملالی | |||||
جان و روان خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن | هیچ بطی جوید کشتی؟! جان شدهی ترک مکان کن | |||||
قد طلعالبدر علینا، قد وصلالوصل الینا | یا فتی وافق بدر فیه نذرنا والینا | |||||
ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟! | ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟! | |||||
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح | قد یسالمحزن منا، التحق الحزن بصاح | |||||
بس کن گفتار رها کن، باز شهی قصد هوا کن | باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن | |||||
بسکمالهجر فعودوا، فی طلبالوصل سعود | امتنعالوصل بشح، اجتنبواالشح، وجودوا |