دیوان شمس/بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
ظاهر
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم | یار آمد در میان ما از میان برخاستیم | |||||
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم | بینشان را یافتیم و از نشان برخاستیم | |||||
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک | از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم | |||||
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید | نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم | |||||
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد | خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم | |||||
کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد | باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم | |||||
هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است | شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم |