دیوان شمس/بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم)
  بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم یار آمد در میان ما از میان برخاستیم  
  از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم  
  گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم  
  هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم  
  آتش جان سر برآورد از زمین کالبد خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم  
  کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم  
  هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم