دیوان شمس/باده نمیبایدم فارغم از درد و صاف
ظاهر
باده نمیبایدم فارغم از درد و صاف | تشنه خون خودم آمد وقت مصاف | |||||
برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز | تا سر بیتن کند گرد تن خود طواف | |||||
کوه کن از کلهها بحر کن از خون ما | تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون از گزاف | |||||
ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر | ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف | |||||
گوش به غوغا مکن هیچ محابا مکن | سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف | |||||
در دل آتش روم لقمه آتش شوم | جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف | |||||
آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست | هر دو یکی میشویم تا نبود اختلاف | |||||
چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست | چونک شود هیزم او چک چک نبود ز لاف | |||||
ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز | تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف | |||||
آتش گوید برو تو سیهی من سپید | هیزم گوید که تو سوختهای من معاف | |||||
این طرفش روی نی وان طرفش روی نی | کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف | |||||
همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی | نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون سجاف | |||||
بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود | بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف | |||||
با تو چه گویم که تو در غم نان ماندهای | پشت خمی همچو لام تنگ دلی همچو کاف | |||||
هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو | تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف | |||||
ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم | دور ز جنگ و خلاف بیخبر از اعتراف | |||||
همچو روانهای پاک خامش در زیر خاک | قالبشان چون عروس خاک بر او چون لحاف |