دیوان شمس/ای یوسف خوش نام هی در ره میا بیهمرهی
ظاهر
ای یوسف خوش نام هی در ره میا بیهمرهی | مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی | |||||
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری | و آن خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی | |||||
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب میرسد | دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی | |||||
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان | کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی | |||||
دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو | درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی | |||||
مانند خورشید از غمش میرو در آتش تا به شب | چون شب شود میگرد خوش بر بام او همچون مهی | |||||
بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک زنان | والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی | |||||
آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان | رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی | |||||
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا | زان سان که سوی کهربا بیپر و پا پرد کهی | |||||
میدانک بیانزال او نزلی نروید در زمین | بیصحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی | |||||
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان | همچون عرابی میکند آن اشتران را نهنهی | |||||
بر لوح دل رمال جان رمل حقایق میزند | تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی | |||||
خوشتر روید ای همرهان کمد طبیبی در جهان | زنده کن هر مردهای بیناکن هر اکمهی | |||||
اینها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش | نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی | |||||
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر | بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی |