دیوان شمس/ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ظاهر
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا | ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا | |||||
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد | یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا | |||||
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت | گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا | |||||
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم | در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا | |||||
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت | زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا | |||||
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق | ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا | |||||
ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن | دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا | |||||
تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو | اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا | |||||
ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام | اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا | |||||
نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن | دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا | |||||
ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت | کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا | |||||
ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا | ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا | |||||
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین | تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا |