دیوان شمس/ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
ظاهر
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست | جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست | |||||
نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست | غیر پیمودن باد هوس تو بادست | |||||
کار او دارد کموخته کار توست | زانک کار تو یقین کارگه ایجادست | |||||
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم | کسمان همچو زمین امر تو را منقادست | |||||
روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن | نه که امروز خماران تو را میعادست | |||||
آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید | شرقیانند که او در صفشان آحادست | |||||
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند | هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست | |||||
مینهد بر لب خود دست دل من که خموش | این چه وقت سخنست و چه گه فریادست |