دیوان شمس/ای که ازین تنگ قفص میپری
ظاهر
ای که ازین تنگ قفص میپری | رخت به بالای فلک میبری | |||||
زندگی تازه ببین بعد ازین | چند ازین زندگی سرسری؟! | |||||
در هوس مشتریت عمر رفت | ماه ببین و بره از مشتری | |||||
دلق شپشناک درانداختی | جان برهنه شده خود خوشتری | |||||
در عوض دلق تن چار میخ | بافتهاند از صفتت ششتری | |||||
جامهی این جسم، غلامانه بود | گیر کنون پیرهن مهتری | |||||
مرگ حیاتست و حیاتست مرگ | عکس نماید نظر کافری | |||||
جملهی جانها که ازین تن شدند | حی و نهانند کنون چون پری | |||||
گشت سوار فرس غیب، جان | باز رهید از خر و از خرخری | |||||
سوخت درین آخر دنیا دلت | بهر وجوه جو این لاغری | |||||
پرده چو برخاست اگر این خرت | گردد زرین، تو درو ننگری | |||||
بر سر دریاست چو کشتی روان | روح، که بود از تن خود لنگری | |||||
گر چه جدا گشت ز دست و ز پا | فضل حقش داد پر جعفری | |||||
خانهی تن گر شکند، هین منال | خواجه! یقین دان که به زندان دری | |||||
چونک ز زندان و چه آیی برون | یوسف مصری و شه و سروری | |||||
چون برهی از چه و از آب شور | ماهیی و معتکف کوثری | |||||
باقی این را تو بگو، زانک خلق | از تو کنند ای شه من، باوری |