دیوان شمس/ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی
ظاهر
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی | وز روی خوب خویشت بودی نشانیی | |||||
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی | خود را به عیش خانه خوبان کشانیی | |||||
بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی | پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی | |||||
از روح بیخبر بدیی گر تو جسمیی | در جان قرار داشتیی گر تو جانیی | |||||
با نیک و بد بساختیی همچو دیگران | با این و آنیی تو اگر این و آنیی | |||||
یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی | یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی | |||||
زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی | چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی | |||||
گویی به هر خیال که جان و جهان من | گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی | |||||
بس کن که بند عقل شدست این زبان تو | ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی | |||||
بس کن که دانشست که محجوب دانشست | دانستیی که شاهی کی ترجمانیی |