دیوان شمس/ای وصل تو آب زندگانی
ظاهر
ای وصل تو آب زندگانی | تدبیر خلاص ما تو دانی | |||||
از دیده برون مشو که نوری | وز سینه جدا مشو که جانی | |||||
آن دم که نهان شوی ز چشمم | مینالد جان من نهانی | |||||
من خود چه کسم که وصل جویم | از لطف توم همیکشانی | |||||
ای دل تو مرو سوی خرابات | هر چند قلندر جهانی | |||||
کان جا همه پاکباز باشند | ترسم که تو کم زنی بمانی | |||||
ور ز آنک روی مرو تو با خویش | درپوش نشان بینشانی | |||||
مانند سپر مپوش سینه | گر عاشق تیر آن کمانی | |||||
پرسید یکی که عاشقی چیست | گفتم که مپرس از این معانی | |||||
آنگه که چو من شوی ببینی | آنگه که بخواندت به خوانی | |||||
مردانه درآ چو شیرمردی | دل را چو زنان چه میطپانی | |||||
ای از رخ گلرخان غیبت | گشته رخ سرخ زعفرانی | |||||
ای از هوس بهار حسنت | در هر نفسم دم خزانی | |||||
ای آنک تو باغ و بوستان را | از جور خزان همیرهانی | |||||
ای داده تو گوشت پارهای را | در گفت و شنود ترجمانی | |||||
ای داده زبان انبیا را | با سر قدیم همزبانی | |||||
ای داده روان اولیا را | در مرگ حیات جاودانی | |||||
ای داده تو عقل بدگمان را | بر بام دماغ پاسبانی | |||||
ای آنک تو هر شبی ز خلقان | این پنج چراغ میستانی | |||||
ای داده تو چشم گلرخان را | مخموری و سحر و دلستانی | |||||
ای داده دو قطره خون دل را | اندیشه و فکر و خرده دانی | |||||
ای داده تو عشق را به قدرت | مردی و نری و پهلوانی | |||||
این بود نصیحت سنایی | جان باز چو طالب عیانی | |||||
شمس تبریز نور محضی | زیرا که چراغ آسمانی |