دیوان شمس/ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را
ظاهر
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را | باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را | |||||
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را | بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را | |||||
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود | ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را | |||||
چون جلوه مه میکنی وز عشق آگه میکنی | با ما چه همره میکنی چیزی بده درویش را | |||||
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان | نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را | |||||
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی | هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را | |||||
تلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشود | خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را | |||||
جان من و جانان من کفر من و ایمان من | سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را | |||||
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن | منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را | |||||
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم | بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را | |||||
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم | وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را | |||||
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی | خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را | |||||
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم | تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را |