دیوان شمس/ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی
ظاهر
ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی | کار او کند که دارد از کار آگهی | |||||
ای نای همچو بلبل نالان آن گلی | گردن مخار کز گل بیخار آگهی | |||||
گفتم به نای همدم یاری مدزد راز | گفتا هلاک توست به یک بار آگهی | |||||
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است | آتش بنه بسوز بمگذار آگهی | |||||
گفتا چگونه رهزن این قافله شوم | دانم که هست قافله سالار آگهی | |||||
گفتم چو یار گم شدگان را نمینواخت | از آگهی همیشد بیزار آگهی | |||||
نه چشم گشتهای تو که بیآگهی ز خویش | ما را حجاب دیده و دیدار آگهی | |||||
زان همدم لبی که تو را سر بریدهاند | ای ننگ سر در این ره و ای عار آگهی | |||||
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی | زیرا ز خودپرست و ز انکار آگهی | |||||
چون میچشی ز لعل لب یار ناله چیست | بگذار تا کند گلهای زار آگهی | |||||
نی نی ز بهر خود تو نمینالی ای کریم | بگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی | |||||
گردون اگر بنالد گاو است زیر بار | زین نعل بازگونه غلط کار آگهی |