دیوان شمس/ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
ظاهر
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست | رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست | |||||
ماننده خزانی هر روز سردتر | در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست | |||||
هرگز خزان بهار شود این مجو محال | حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست | |||||
روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم | گفتم که این به دمدمه و های هوی نیست | |||||
گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت | شرمت کجا شدست تو را هیچ روی نیست | |||||
عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی | عاشق چو گنجها و تو را یک تسوی نیست | |||||
از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق | گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست | |||||
اول بدان که عشق نه اول نه آخرست | هر سو نظر مکن که از آن سوی سوی نیست | |||||
گر طالب خری تو در این آخرجهان | خر میطلب مسیح از این سوی جوی نیست | |||||
یکتا شدست عیسی از آن خر به نور دل | دل چون شکمبه پرحدث و توی توی نیست | |||||
با خر میا به میدان زیرا که خرسوار | از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست | |||||
هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت | تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست | |||||
در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر | دانند کاین زهی ز گدایان کوی نیست | |||||
آن عشق میفروش قیامت همیکند | زان بادهای که درخور خم و سبوی نیست | |||||
زان می زبان بیابد آن کس که الکنست | زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست | |||||
بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری | باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست |