دیوان شمس/ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر
ظاهر
ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر | ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر | |||||
اسرار آسمان را و احوال این و آن را | از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر | |||||
هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی | آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر | |||||
لعلیست بینهایت در روشنی به غایت | آن لعل بیبها را کانی و چیز دیگر | |||||
حکمی که راند فرمان روز الست بر جان | آن جمله حکمها را رانی و چیز دیگر | |||||
چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو | آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر | |||||
آن چشم احول آمد در گام اول آمد | کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر | |||||
هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز | او هست در حقایق فانی و چیز دیگر |