دیوان شمس/ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر)
  ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر  
  اسرار آسمان را و احوال این و آن را از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر  
  هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر  
  لعلیست بی‌نهایت در روشنی به غایت آن لعل بی‌بها را کانی و چیز دیگر  
  حکمی که راند فرمان روز الست بر جان آن جمله حکم‌ها را رانی و چیز دیگر  
  چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر  
  آن چشم احول آمد در گام اول آمد کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر  
  هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز او هست در حقایق فانی و چیز دیگر