دیوان شمس/ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
ظاهر
ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی | سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی | |||||
بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون | زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی | |||||
ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش | در کوی عشق گردان امروز در گدایی | |||||
قهر است کار آتش گریهست پیشه شمع | از ما وفا و خدمت وز یار بیوفایی | |||||
آتش که او نخندد خاکستر است و دودی | شمعی که او نگرید چوبی بود عصایی | |||||
آن خر بود که آید در بوستان دنیا | خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی | |||||
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر | تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی | |||||
آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد | مهمانیی بکردش باکار و باکیایی | |||||
بریانههای فاخر سنبوسههای نادر | شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی | |||||
ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی | چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی | |||||
هر شب غریب گفتی نیکو است این ولیکن | مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی | |||||
آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد | بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی | |||||
زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله | زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی | |||||
این میوههای دنیا گل پارههاست رنگین | چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی | |||||
میگفت ای خدایا ما را به شهر او بر | تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی | |||||
بگذشت چند سالی در انتظار این دم | بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی | |||||
میگفت ای مسبب برساز یک بهانه | زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی | |||||
بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت | تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی | |||||
شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد | تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی | |||||
این میرداد رشوت پنهان و آشکارا | تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی | |||||
شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا | پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی | |||||
پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را | در پیش کرد مه را از بهر روشنایی | |||||
منزل به منزل آن سو میشد چو سیل در جو | سجده کنان و جویان اسرار اولیایی | |||||
چون موسی پیمبر از بهر خضر انور | کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی | |||||
چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد | تا زان سفر دهد او احکام را روایی | |||||
مه کو منور آمد دایم مسافر آمد | ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی | |||||
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی | غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی | |||||
کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا | چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی | |||||
ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان | دستی نهان که نبود کس را از او رهایی | |||||
این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد | این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی | |||||
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد | و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی | |||||
دررفت آن معلا در شهر همچو دریا | از کو به کو همیشد کای مقصدم کجایی | |||||
جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد | ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی | |||||
شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی | عقلش پرید از سر پا را نماند پایی | |||||
پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش | کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی | |||||
چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو | حیران شده رعیت با میرهایهایی | |||||
نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت | نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی | |||||
زو هر کی جست کاری میگفت خیره آری | آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی | |||||
کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله | کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی | |||||
سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد | چون سیل شد به بحری بیبدو و منتهایی | |||||
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی | بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی | |||||
این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم | درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی | |||||
دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی | جان روی در تو دارد که قبله دعایی | |||||
این جمله بد بدایت کو باقی حکایت | واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی | |||||
یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی | گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی | |||||
صدر الرجال حقا فی مصدر البلا | والله ما علونا الا باعتنا | |||||
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود | ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا |