دیوان شمس/ای عاشقان ای عاشقان دیوانهام کو سلسله
ظاهر
ای عاشقان ای عاشقان دیوانهام کو سلسله | ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله | |||||
زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی | وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله | |||||
برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان | کز بهر ما بر آسمان گردان شدهست این مشعله | |||||
آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل | از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله | |||||
روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد | آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله | |||||
گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد | اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله | |||||
کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی | وز خشک در دریا شوی ایمن شوی از زلزله | |||||
سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی | بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله | |||||
چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل | چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله | |||||
صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته | بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این مشغله | |||||
بیدل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی | کاین عقل جزوی میشود در چشم عشقت آبله | |||||
تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد | کز جعد پیچاپیچ او مشکل شدهست این مسله | |||||
اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی | زیرا ز خون عاشقان آغشتهست این مرحله | |||||
رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله | زیرا که زاید فتنهها این روزگار حامله | |||||
از رنجها مطلق روی اندر امان حق روی | در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بیگله | |||||
چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی | آزاد و فارغ گشتهای هم از دکان هم از غله | |||||
ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد | آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله | |||||
در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده | شب هم مکن اندیشهای زین زنگی پرزنگله | |||||
خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا | زیرا نگنجد موجها اندر سبو و بلبله |