دیوان شمس/ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
ظاهر
ای عاشقان، ای عاشقان، آنکس که بینَد روی او | شوریده گردد عقلِ او؛ آشفته گردد خوی او | |||||
معشوق را جویان شود؛ دکّانِ او ویران شود | بر رو و سَر پویان شود ــ چون آب اندر جوی او | |||||
در عشق چون مجنون شود، سرگشته چون گردون شود | آنکو چنین رنجور شد، نایافت شد داروی او | |||||
جانِ مَلَک سجده کند آنرا که حق را خاک شد | تَرکِ فلک چاکر شود آنرا که شد هندوی او | |||||
عشقش دلِ پُردرد را بر کف نهد، بو میکُند | چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستَنبوی او | |||||
بس سینهها را خَست او؛ بس خوابها را بست او | بسته دستِ جادوان آن غمزهی جادوی او | |||||
شاهان همه مسکینِ او، خوبان قراضهچینِ او | شیران زده دُم بر زمین پیشِ سگانِ کوی او | |||||
بنگر یکی بر آسمان، بر قلّهی روحانیان | چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او | |||||
شد قلعهدارش عقلِ کل، آن شاهِ بیطبل و دهل | بر قلعه آنکس بررود کو را نمانَد اوی او | |||||
ای ماه، رویش دیدهای؛ خوبی از او دزدیدهای | ای شب، تو زلفش دیدهای... نی نی و نی یک موی او | |||||
این شب سیهپوش است از آن کز تعزیه دارد نشان | چون بیوهای جامهسیه در خاک رفته شوی او | |||||
شب فعل و دستان میکند؛ او عیشِ پنهان میکند | نی چشم بندد چشمِ او؛ کژ مینهد ابروی او | |||||
ای شب، من این نوحهگری از تو ندارم باوری | چون پیشِ چوگانِ قَدَر هستی دوان چون گوی او | |||||
آنکس که این چوگان خورَد گوی سعادت او بَرَد | بیپا و بیسر میدود چون دل بهگِردِ کوی او | |||||
ای روی ما، چون زعفران، از عشق لالهستانِ او | ای دل فرورفته بهسر چون شانه در گیسوی او | |||||
مر عشق را خود پُشت کو؟! سرتابهسر روی است او | این پُشت و رو اینسو بُوَد؛ جز رو نباشد سوی او | |||||
او هست از صورت، بری؛ کارش همه صورتگری | ای دل ز صورت نگذری زیرا نِهای یک توی او | |||||
دانَد دلِ هر پاکدل آواز دل زِآوازِ گل | غرّیدنِ شیر است این در صورتِ آهوی او | |||||
بافیدهی دستِ احد پیدا بُوَد؛ پیدا بُوَد | از صنعتِ جولاههای، وز دست، وز ماکوی او | |||||
ای جانها ماکوی او؛ وی قبلهی ما کوی او | فرّاشِ این کو، آسمان؛ وین خاک، کدبانوی او | |||||
سوزان دلم از رشکِ او؛ گشته دو چشمم مَشکِ او | کِی زِآب چشم او تر شود، ای بحر، تا زانوی او؟! | |||||
این عشق شد مهمانِ من، زخمی بزد بر جانِ من | صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او | |||||
من دست و پا انداختم؛ وز جستوجو پرداختم | ای مرده، جستوجوی من در پیشِ جستوجوی او | |||||
من چند گفتم: «هایِ دل، خاموش از این سودای دل!» | ــ سودش ندارد هایِ من، چون بشنود دل هویِ او |