دیوان شمس/ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها
ظاهر
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها | در حلقه سودای تو روحانیان را حالها | |||||
در لا احب افلین پاکی ز صورتها یقین | در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها | |||||
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون | ماهت نخوانم ای فزون از ماهها و سالها | |||||
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته | یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها | |||||
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد | دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها | |||||
سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی | با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مالها | |||||
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او | آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خالها | |||||
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل میزهد | صراف زر هم مینهد جو بر سر مثقالها | |||||
فکری بدست افعالها خاکی بدست این مالها | قالی بدست این حالها حالی بدست این قالها | |||||
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله | عشقی و شکری با گله آرام با زلزالها | |||||
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق | فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فالها | |||||
از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین | چون مه منور خرقهها چون گل معطر شالها | |||||
عشق امر کل ما رقعهای او قلزم و ما جرعهای | او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها | |||||
از عشق گردون متلف بیعشق اختر منخسف | از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها | |||||
آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن | جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمالها | |||||
بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها | بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها | |||||
گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در | کز ذوق شعر آخر شتر خوش میکشد ترحالها |