دیوان شمس/ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
ظاهر
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش | در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش | |||||
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند | خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش | |||||
حس فانی میدهند و عشق فانی میخرند | زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش | |||||
میکشندت دست دست این دوستان تا نیستی | دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش | |||||
این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند | پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش | |||||
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش | از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش | |||||
رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور | غره آن روی بین و هوشیار خویش باش |