دیوان شمس/ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم
ظاهر
ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم | کز بهر این آوردهای ما را ز صحرای عدم | |||||
تا جان ز فکرت بگذرد وین پردهها را بردرد | زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم | |||||
ای دل خموش از قال او واقف نهای ز احوال او | بر رخ نداری خال او گر چون مهی ای جان عم | |||||
خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان | کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو بوی و شم | |||||
زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود | این می مجو آن می بجو کو جام غم کو جام جم | |||||
آن می بیار ای خوبرو کاشکوفهاش حکمت بود | کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد زو شکم | |||||
بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران | تا سردشان سوزان شود گردد همه لاشان نعم | |||||
گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی | یا نور شو یا دور شو بر ما مکن چندین ستم | |||||
مانند درد دیدهای بر دیده برچفسیدهای | ای خواجه برگردان ورق ور نه شکستم من قلم | |||||
هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند | شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن علم | |||||
خالی نمیگردد وطن خالی کن این تن را ز من | مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم | |||||
ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین | ای قوت پا در روش وی صحت جان در سقم |