دیوان شمس/ای زده مطرب غمت در دل ما ترانهای
ظاهر
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانهای | در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانهای | |||||
چونکه خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد | ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانهای | |||||
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل | قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانهای | |||||
آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزهای | چون برهد ز باز جان قالب چون سمانهای | |||||
ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان | شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانهای | |||||
باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین | وین همگی درختها رسته شده ز دانهای | |||||
از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد | تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانهای | |||||
لطف و عطا و رحمتت طبل وصال میزند | گر نکند وصال تو بار دگر بهانهای | |||||
روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا | تر کنم از فرات تو امشب خشک نانهای | |||||
گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما | گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانهای | |||||
پیش کشیی آن کمان هر کس میکند زهی | بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانهای | |||||
جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من | یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانهای | |||||
خامش کن اگر سرت خارش نطق میدهد | هست برای جعد تو صبر گزیده شانهای |