دیوان شمس/ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
ظاهر
ای دیده من جمال خود اندر جمال تو | آیینه گشتهام همه بهر خیال تو | |||||
و این طرفهتر که چشم نخسپد ز شوق تو | گرمابه رفته هر سحری از وصال تو | |||||
خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی | آبستن است لیک ز نور جلال تو | |||||
آبستن است نه مهه کی باشدش قرار | او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو | |||||
ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو | بادا به بیمرادی خونم حلال تو | |||||
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال | افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو | |||||
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر | بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو | |||||
از بس که غرقهام چو مگس در حلاوتت | پروا نباشدم به نظر در خصال تو | |||||
در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک | میباش در سجود که این شد کمال تو |