دیوان شمس/ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر
ظاهر
ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر | باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر | |||||
یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی | بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر | |||||
در بسته به روی من یعنی که برو واپس | بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر | |||||
سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد | من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر | |||||
من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده | زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر | |||||
تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو | من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر | |||||
کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم | وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر | |||||
ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی | فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر | |||||
چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت | چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر | |||||
احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد | ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر | |||||
ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته | تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در | |||||
در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان | بگداختهمی نقشی بفسرده بدین آذر | |||||
گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست | تا برف بود باقی غیبست گل احمر | |||||
گفتم که الا ای مه از تابش روی تو | خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر | |||||
آخر بنگر در من گفتا که نمیترسی | از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر | |||||
گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده | اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر | |||||
گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی | شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر | |||||
گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده | گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر | |||||
وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان | در حال درخشانی وز تابش او برخور | |||||
گفتم که همیترسم وز ترس همیمیرم | کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر | |||||
آن جوهر بیچونی کز حسن خیال تو | در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر | |||||
گفتا که مترس آخر نی منت همیگویم | کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر | |||||
آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی | پرنور از او عالم تبریز از او انور | |||||
او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن | تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر |