دیوان شمس/ای دلزار محنت و بلا داری
ظاهر
ای دلزار محنت و بلا داری | بر خدا اعتمادها داری | |||||
اینچنین حضرتی و تو نومید؟ | مکن ای دل، اگر خدا داری | |||||
رخت اندیشه میکشی هرجا | بنگر آخر، جز او کرا داری؟ | |||||
لطفهایی که کرد چندین گاه | یاد آور اگر وفاداری | |||||
چشم سر داد و چشم سر ایزد | چشم جای دگر چرا داری؟! | |||||
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت | زرگری کن، که کیمیا داری | |||||
هر سحر مر ترا ندا آید | سو ما آ، که داغ ما داری | |||||
پیش ازین تن تو جان پاک بدی | چند خود را ازان جدا داری؟! | |||||
جان پاکی، میان خاک سیاه | من نگویم، تو خود روا داری؟! | |||||
خویشتن را تو از قبا بشناس | که ازین آب و گل قبا داری | |||||
میروی هر شب از قبا بیرون | که جز این دست، دست و پا داری | |||||
بس بود، این قدر بدان گفتم | که درین کوچه آشنا داری |