دیوان شمس/ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
ظاهر
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری | ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری | |||||
یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من | ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری | |||||
ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته | چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری | |||||
تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد | تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از دوسری | |||||
آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ | آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری | |||||
خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو | تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری | |||||
خورشید عشق لم یزل زان تافتهست اندر دلت | کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری | |||||
خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت | تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری | |||||
شه باز را گوید که من زان بستهام دو چشم تو | تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری | |||||
گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم | جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری | |||||
گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود | تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری | |||||
آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد | تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد از خری | |||||
آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد | وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری | |||||
عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند | گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری | |||||
نی مشتری بینوا بل نور الله اشتری | گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری | |||||
ما را چو مریم بیسبب از شاخ خشک آید رطب | ما را چو عیسی بیطلب در مهد آید سروری | |||||
بیباغ و رز انگور بین بیروز و بیشب نور بین | وین دولت منصور بین از داد حق بیداوری | |||||
از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد | بر صورت گرمابهای چون کودکان کمتر گری | |||||
فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را | دروازه موران شده آن چشمهای عبهری | |||||
مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده | اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری | |||||
یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو | یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری |