دیوان شمس/ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم
ظاهر
ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم | مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم | |||||
رفت این روز دراز و در حس گشت فراز | ز اول روز خماریم به شب زان بتریم | |||||
باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است | گر چه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم | |||||
معده گاو گرفتهست ره معده دل | ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم | |||||
نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا | چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم | |||||
همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش | همه محبوس نقوش و وثنات صوریم | |||||
کوزهها دان تو صور را و ز هر شربت فکر | همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم | |||||
نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع | نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم | |||||
شربت از کوزه نروید بود از جای دگر | همچو کوزه ز اصول مددش بیخبریم | |||||
از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است | زان است محجوب که ما غرق دهنده نظریم | |||||
آن چنانک نتوان دید ز بعد مفرط | سبب قربت مفرط معزول از بصریم | |||||
گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم | گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم | |||||
اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید | وگر آن مه نرسد زان است که بند اگریم | |||||
گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست | متصل با کرم دوست چو آب و جگریم | |||||
چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت | با مهندس ز درون هندسهای برشمریم | |||||
چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما | همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم | |||||
از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید | قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم | |||||
وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا | گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم | |||||
زان بهاری که خزانی نبود در پی او | همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم | |||||
جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان | واسطه روز و شب خویش مثال سحریم | |||||
من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار | هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم |