دیوان شمس/ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
ظاهر
ای خداوند، یکی یارِ جفاکارش ده | دلبری عشوهدهِ سرکشِ خونخوارش ده | |||||
تا بداند که شبِ ما بهچهسان میگذرد، | غمِ عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده | |||||
چندروزی جهتِ تجربه بیمارش کن | با طبیبی دغلیپیشه سروکارش ده | |||||
ببرَش سوی بیابان و کُن او را تشنه | یک سقایی حجریسینه سبکسارش ده | |||||
گمرهش کن که رهِ راست نداند سوی شهر | پس قَلاووزِ کژِ بیهُدهرفتارش ده | |||||
عالَم از سرکشیِ آن مه سرگشته شدند | مدّتی گردشِ این گنبدِ دوّارش ده | |||||
کو صیادی که همیکرد دلِ ما را پار؟ | زو ببر سنگدلی و دلِ پیرارش ده | |||||
منکرِ پار شدهست او که مرا یاد نماند | ببر انکار از او و دمِ اقرارش ده | |||||
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی | که فلانی چو بیاید برِ ما، بارش ده | |||||
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد | روُ بجو همچو خودی ابله و آچارش ده | |||||
بس کن، ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن | ور کنی مست بدین حد، رهِ هموارش ده |