دیوان شمس/ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا)
  ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا شاد آمدیت از سفر خانه خدا  
  روز از سفر به فاقه و شب‌ها قرار نی در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا  
  مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق در خانه خدا شده قد کان آمنسا  
  چونید و چون بدیت در این راه باخطر ایمن کند خدای در این راه جمله را  
  در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان تا عرش نعره‌ها و غریوست از صدا  
  جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا  
  مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما  
  جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان تا مشعرالحرام و تا منزل منا  
  بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا  
  از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا  
  کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا  
  اکنون که هفت بار طوافت قبول شد اندر مقام دو رکعت کن قدوم را  
  وانگه برآ به مروه و مانند این بکن تا هفت بار و باز به خانه طواف‌ها  
  تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ وانگه به جانب عرفات آی در صلا  
  وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست پس بامداد بار دگر بیست هم به جا  
  وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن تا هفت بار می‌زن و می‌گیر سنگ‌ها  
  از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا  
  صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا