دیوان شمس/ای تو بداده در سحر از کف خویش بادهام
ظاهر
ای تو بداده در سحر از کف خویش بادهام | ناز رها کن ای صنم راست بگو که دادهام | |||||
گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم | بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتادهام | |||||
چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد | دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشادهام | |||||
چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست | نامه عهد دوست را بر سر دل نهادهام | |||||
زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس | من ز خودم زیادتم زانک دو بار زادهام | |||||
چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد | همچو روان عاشقان صاف و لطیف و سادهام | |||||
من به شهی رسیدهام زلف خوشش کشیدهام | خانه شه گرفتهام گر چه چنین پیادهام | |||||
از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین | مات شدم ز عشق تو لیک از او زیادهام |