دیوان شمس/ای ببرده دل تو قصد جان مکن
ظاهر
ای ببرده دل، تو قصد جان مکن | و آنچِ من کردم، تو جانا، آن مکن | |||||
بنگر اندر دُرد من گر صاف نیست | دَرد خود مفرستم و درمان مکن | |||||
دادِ ایمان داد زلف کافرت | یک سر مویی ز کفر ایمان مکن | |||||
عادت خوبان جفا باشد، جفا | هم بر آن عادت بر او احسان مکن | |||||
گر چه دل بر مرگ خود بنهادهایم | در جفا آهستهتر چندان مکن | |||||
عیش ما را مرگ باشد پردهدار | پردهپوش و مرگ را خندان مکن | |||||
ای زلیخا فتنه عشق از تو است | یوسفی را هرزه در زندان مکن | |||||
چون سر رندان نداری وقت عیش | وعدهها اندر سر رندان مکن | |||||
نور چشم عاشقان آخر تویی | عیشها بر کوری ایشان مکن | |||||
نقدکی را از یکی مُفلس مبر | از حریصی نقد او در کان مکن | |||||
شب رُوان را همچو اِستاره مسوز | راه خود را پر ز رهبانان مکن | |||||
شمس تبریزی یکی رویی نمای | تا ابد تو روی با جانان مکن |