دیوان شمس/ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی
ظاهر
ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی | چون جان و دل ببردی خود را تو درکشیدی | |||||
ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده | جانا چو سرو سرکش از سایه سر کشیدی | |||||
چون سیل در کهستان ما سو به سو دوانه | اندر پیت تو خیمه سوی دگر کشیدی | |||||
تو آن مهی که هر کو آمد به خرمن تو | مانند آفتابش در کان زر کشیدی | |||||
کشتی ز رشک ما را باری چو اشک ما را | از چشم خود میفکن چون در نظر کشیدی | |||||
بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید | از لطف و رحمت خود پیشش سپر کشیدی | |||||
یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین | یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی | |||||
آوه که شد فضولی در خون چند گولی | رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی | |||||
از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده | زیرا که بیدلان را وقت سحر کشیدی | |||||
ای عشق دل نداری تا که دلت بسوزد | خود جمله دل تو داری دل را تو برکشیدی | |||||
بس کن که نقل عیسی از بیخودی و مستی | در آخر ستوران در پیش خر کشیدی |