دیوان شمس/ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی
ظاهر
ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی | آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی | |||||
پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان | صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی | |||||
مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی | باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی | |||||
ای عمر بیمرگی ز تو وی برگ بیبرگی ز تو | الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی | |||||
عاشق در این ره چون قلم کژمژ همیرفتش قدم | بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی | |||||
حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب | سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی | |||||
آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو | او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی | |||||
در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب | کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی | |||||
از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی | وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی | |||||
در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه | یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی | |||||
از گور در جنت اگر درها گشایی قادری | در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی | |||||
در آتش خشم پدر صد آب رحمت مینهی | و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی | |||||
از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما | زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی | |||||
روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع | کب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی | |||||
ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو | دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی |