پرش به محتوا

دیوان شمس/این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل)
  این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل  
  این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر وین عشرت بی‌چون نگر ایمن ز شمشیر اجل  
  مردار جانی می‌شود پیری جوانی می‌شود مس زر کانی می‌شود در شهر ما نعم البدل  
  شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل  
  در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل  
  رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل  
  نی قاضیی نی شحنه‌ای نی میر شهر و محتسب بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل