دیوان شمس/این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
ظاهر
این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل | خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل | |||||
این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر | وین عشرت بیچون نگر ایمن ز شمشیر اجل | |||||
مردار جانی میشود پیری جوانی میشود | مس زر کانی میشود در شهر ما نعم البدل | |||||
شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح | این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل | |||||
در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب | بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل | |||||
رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست | کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل | |||||
نی قاضیی نی شحنهای نی میر شهر و محتسب | بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل |