دیوان شمس/ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را
ظاهر
| ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را | چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را | |||||
| منم ای برق رام تو برای صید و دام تو | گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را | |||||
| چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره | چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را | |||||
| گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش | که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا | |||||
| چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم | سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا | |||||
| اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد | نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را | |||||
| یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم | یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را | |||||
| خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را | که جانش مستعد باشد کشاکشهای بالا را | |||||