دیوان شمس/اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی
ظاهر
اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی | مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل و رایستی | |||||
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا | فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی | |||||
وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی | خرد در کار عشق ما چرا بیدست و پایستی | |||||
وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی | چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی | |||||
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون | چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی | |||||
ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی | مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی | |||||
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی | بیابانهای بیمایه پر از نوش و نوایستی | |||||
وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما | دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی | |||||
وگر این گندم هستی سبکتر آرد میگشتی | متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی | |||||
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را | در این دریا همه جانها چو ماهی آشنایستی | |||||
ستایش میکند شاعر ملک را و اگر او را | ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایستی | |||||
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را | نه در جبر و قدر بودی نه در خوف و رجایستی | |||||
در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن | نه از مرهم بپرسیدی نه جویای دوایستی | |||||
نشان از جان تو این داری که میباید نمیباید | نمیباید شدی باید اگر او را ببایستی | |||||
وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را | یکی برگ کهی بودی گنه بر کهربایستی | |||||
فراز آسمان صوفی همیرقصید و میگفت این | زمین کل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی | |||||
خمش کن شعر میماند و میپرند معنیها | پر از معنی بدی عالم اگر معنی بپایستی |