دیوان شمس/اگر یار مرا از من برآری
ظاهر
اگر یار مرا از من برآری | من او گشتم بگو با او چه داری | |||||
میان ما چو تو مویی نبینی | تو مانی در میان شرمساری | |||||
ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا | نباشد عار گر بحری است عاری | |||||
بیا ای دست اندر آب کرده | کلوخ خشک خواهی تا برآری | |||||
تو خواهی همچو ابر بازگونه | که باران از زمین بر چرخ باری | |||||
چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق | روا باشد که آن سر را بخاری | |||||
قراری یابی آنگه بر لب عشق | چو ساکن گشتهای در بیقراری | |||||
مکن یاد کسی ای جان شیرین | که نشناسد خزان را از بهاری | |||||
نداند عطسه را زان لاغ دیگر | نداند شیر از روبه عیاری | |||||
بگفتم ای ونک غوطی بخوردم | در آن موج لطیف شهریاری | |||||
شدم از کار من از شمس تبریز | بیا در کار گر تو مرد کاری |