دیوان شمس/اگر چه لطیفی و زیبالقایی
ظاهر
اگر چه لطیفی و زیبالقایی | به جان بقا رو ز جان هوایی | |||||
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان | وفا زو چه جویی ببین بیوفایی | |||||
بدن را قفص دان و جان مرغ پران | قفص حاضر آمد تو جانا کجایی | |||||
در آفاق گردون زمانی پریدی | گذشتی بدان شه که او را سزایی | |||||
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند | که هم فوق بامی و هم در سرایی | |||||
گهی پا زنی بر سر تاجداران | گهی درروی در پلاس گدایی | |||||
گهی آفتابی بتابی جهان را | گهی همچو برقی زمانی نپایی | |||||
تو کان نباتی و دلها چو طوطی | تو صحرای سبزی و جانها چرایی | |||||
از اینها گذشتم مبر سایه از ما | که در باغ دولت گل و سرو مایی | |||||
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد | کلیدی فرستی و در را گشایی | |||||
درآ در دل ما که روشن چراغی | درآ در دو دیده که خوش توتیایی | |||||
اگر لشکر غم سیاهی درآرد | تو خورشید رزمی و صاحب لوایی | |||||
شدم در گلستان و با گل بگفتم | جهاز از کی داری که لعلین قبایی | |||||
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی | چو مجنون عشقی و صاحب صفایی | |||||
چو مجنون بیامد به وادی لیلی | که یابد نسیمش ز باد صبایی | |||||
بگفتند لیلی شما را بقا باد | ببین بر تبارش لباس عزایی | |||||
پس آن تلخکامه بدرید جامه | بغلطید در خون ز بیدست و پایی | |||||
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در | بسی کرد نوحه بسی دست خایی | |||||
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد | همیکوفت بر دل که صید بلایی | |||||
درازست قصه تو خود این بدانی | تپشهای ماهی ز بیاستقایی | |||||
چو با خویش آمد بپرسید مجنون | که گورش نشان ده که بادش فضایی | |||||
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد | بس افتد از اینها ز س القضایی | |||||
ندا کرد مجنون قلاوز دارم | مرا بوی لیلی کند ره نمایی | |||||
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف | ز صدساله راهم رساند دوایی | |||||
مشام محمد به ما داد صله | کشیم از یمن خوش نسیم خدایی | |||||
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی | به بینی و میجست از آن مشک سایی | |||||
مثال مریدی که او شیخ جوید | کشد از دهانها دم اولیایی | |||||
بجو بوی حق از دهان قلندر | به جد چون بجویی یقین محرم آیی | |||||
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره | که در خاک افتاد جرعه ولایی | |||||
به مجنون تو بازآ و این را رها کن | که شد خیره چشمم ز شمس ضیایی | |||||
ضعیفست در قرص خورشید چشمم | ولی مه دهد بر شعاعش گوایی | |||||
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون | ولی این نشانست از کبریایی | |||||
چو موسی که نگرفت پستان دایه | که با شیر مادر بدش آشنایی | |||||
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت | که در بوشناسی بدش اوستایی | |||||
چراغیست تمییز در سینه روشن | رهاند تو را از فریب و دغایی | |||||
بیاورد بویش سوی گور لیلی | بزد نعره و اوفتاد آن فنایی | |||||
همان بو شکفتش همان بو بکشتش | به یک نفخه حشری به یک نفخه لایی | |||||
به لیلی رسید او به مولی رسد جان | زمین شد زمینی سما شد سمایی | |||||
شما را هوای خدای است لیکن | خدا کی گذارد شما را شمایی | |||||
گروهی ز پشه که جویند صرصر | بود جذب صرصر که کرد اقتضایی | |||||
که صرصر به پشه دل شیر بخشد | رهاند ز خویشش به حسن الجزایی | |||||
بیان کردمی رونق لاله زارش | ولی برنتابد دل لالکایی | |||||
چمن خود بگوید تو را بیزبانی | صلا در چمن رو که اصل صلایی |