دیوان شمس/اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان
ظاهر
اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان | فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان | |||||
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل | ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران | |||||
بگفتم ای دل خندان چرا دل کردهای سندان | ببین این اشک بیپایان طوافی کن بر این طوفان | |||||
عذیری منک یا مولا فان الهم استولی | و انت بالوفا اولی فلا تشمت بی الشیطان | |||||
مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم | نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم چندان | |||||
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی | قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان | |||||
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا | کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای سلطان | |||||
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی | فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو و الغفران | |||||
عجب گردد دل و رایش ز بیباکی ببخشایش | خدایا مهر افزایش محالی را بساز امکان | |||||
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم | و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا اخوان | |||||
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره میمیرد | دل تو پند نپذیرد پس این دردی است بیدرمان | |||||
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا | الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران | |||||
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی | چو بیند گریهام گوید که این اشک است یا باران | |||||
خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل | و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان | |||||
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا | تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان | |||||
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر | و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان | |||||
ز رنجم گنجها داری ز خارم جفت گلزاری | چه مینالی به طراری منم سلطان طراران | |||||
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی | برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان | |||||
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما | که میمویی و میگویی چنین مقلوب با ایشان | |||||
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی و انخل | فبیس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان | |||||
چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی | مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین دستان | |||||
الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستکثر | ادر کاستنا و اسکر فان العیش للسکران | |||||
چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران میجو را | رها کن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان | |||||
فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات | و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشأن | |||||
بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه | سبو را ساز پیمانه که بیگه آمدیم ای جان | |||||
سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا | فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم کالسرحان | |||||
بیار آن جام خوش دم را که گردن میزند غم را | بیار آن یار محرم را که خاک او است صد خاقان | |||||
اذا ما شیت ابقایی فکن یا عشق سقایی | و مل بالفقر تلقایی و انت الدین و الدیان | |||||
میی کز روح میخیزد به جام فقر میریزد | حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بیپایان | |||||
الا یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری | تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنن | |||||
دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی | که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان | |||||
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا | تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان | |||||
زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله | یکی لون است و صد الوان شود بر روی از او تابان | |||||
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار | فدیناه به قنطار بلا عد و لا میزان | |||||
شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری | برد از دیدهها کوری بپراند سوی کیوان | |||||
اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها | فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران | |||||
چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش | اناالحق بجهد از جانش زهی فر و زهی برهان |