دیوان شمس/اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
ظاهر
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر | زیرا برهنهای تو و اندیشه زمهریر | |||||
اندیشه میکنی که رهی از زحیر و رنج | اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر | |||||
ز اندیشهها برون دان بازار صنع را | آثار را نظاره کن ای سخره اثیر | |||||
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات | وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر | |||||
گلگونهای کز اوست رخ دلبران چو گل | سرفتنهای کز اوست رخ عاشقان زریر | |||||
خوش از عدم همیپرد این صد هزار مرغ | از یک کمان همیجهد این صد هزار تیر | |||||
بیچون و بیچگونه برون از رسوم و فهم | بیدست میسریشد در غیب صد خمیر | |||||
بیآتشی تنور دل و معدهها فروخت | نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر | |||||
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش | وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر | |||||
شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ | زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر | |||||
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید | از مطبخ خدای نیاید صله حقیر | |||||
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا | و آنک از شکاف کوه برون میکشد بعیر | |||||
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی | وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر | |||||
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی | تا این خیالیان بشتابند در مسیر | |||||
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم | خود شرح این بگوید یک روز آن امیر |