دیوان شمس/اندک اندک راه زد سیم و زرش
ظاهر
اندک اندک راه زد سیم و زرش | مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش | |||||
عشق گردانید با او پوستین | میگریزد خواجه از شور و شرش | |||||
اندک اندک روی سرخش زرد شد | اندک اندک خشک شد چشم ترش | |||||
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد | راند عشق لاابالی از درش | |||||
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت | چون بریده شد رگ بیخ آورش | |||||
اندک اندک دیو شد لاحول گو | سست شد در عاشقی بال و پرش | |||||
اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز | رفت وجد و حالت خرقه درش | |||||
عشق داد و دل بر این عالم نهاد | در برش زین پس نیاید دلبرش | |||||
زان همیجنباند سر او سست سست | کمد اندر پا و افتاد اکثرش | |||||
بهر او پر میکنم من ساغری | گر بنوشد برجهاند ساغرش | |||||
دستها زان سان برآرد کسمان | بشنود آواز الله اکبرش | |||||
میر ما سیرست از این گفت و ملول | درکشان اندر حدیث دیگرش | |||||
کشته عشقم نترسم از امیر | هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش | |||||
بترین مرگها بیعشقی است | بر چه میلرزد صدف بر گوهرش | |||||
برگها لرزان ز بیم خشکی اند | تا نگردد خشک شاخ اخضرش | |||||
در تک دریا گریزد هر صدف | تا بنربایند گوهر از برش | |||||
چون ربودند از صدف دانه گهر | بعد از آن چه آب خوش چه آذرش | |||||
آن صدف بیچشم و بیگوش است شاد | در به باطن درگشاده منظرش | |||||
گر بماند عاشقی از کاروان | بر سر ره خضر آید رهبرش | |||||
خواجه میگرید که ماند از قافله | لیک میخندد خر اندر آخرش | |||||
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت | لاجرم سرگین خر شد عنبرش | |||||
ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست | لاجرم شد خرمگس سرلشکرش | |||||
خرمگس آن وسوسهست و آن خیال | که همی خارش دهد همچون گرش | |||||
گر ندارد شرم و واناید از این | وانمایم شاخهای دیگرش | |||||
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری | گاو خیزد با سه شاخ از محشرش |