دیوان شمس/اندر میان جمع چه جان است آن یکی
ظاهر
اندر میان جمع چه جان است آن یکی | یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی | |||||
سوگند میخورم به جمال و کمال او | کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی | |||||
بر فرق خاک آب روان کرد عشق او | در باغ عشق سرو روان است آن یکی | |||||
جمله شکوفهاند اگر میوه است او | جمله قراضهاند چو کان است آن یکی | |||||
دل موج میزند ز صفاتش ولی خموش | زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی | |||||
روزی که او بزاد زمین و زمان نبود | بالاتر از زمین و زمان است آن یکی | |||||
قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان | تا من نگویم این که فلان است آن یکی | |||||
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد | گویم که ای خدای چه سان است آن یکی | |||||
گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن | زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی | |||||
پیشش تو سجده میکن تا پادشا شوی | زیرا که پادشاه نشان است آن یکی | |||||
گر صد هزار خلق تو را رهزند که نیست | اندر گمان مباش که آن است آن یکی | |||||
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش | گفتا عجب مدار چنان است آن یکی |