دیوان شمس/امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری
ظاهر
امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری | که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری | |||||
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی | وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری | |||||
ببین بینان و بیجامه خوش و طیار و خودکامه | ملایک را و جانها را بر این ایوان زنگاری | |||||
چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی | پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری | |||||
وگر دربند نان مانی بیاید یار روحانی | تو را گوید که یاری کن نیاری کردنش یاری | |||||
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را | تو زین جوع البقر یارا مکن زین بیش بقاری | |||||
فروریزد سخن در دل مرا هر یک کند لابه | که اول من برون آیم خمش مانم ز بسیاری | |||||
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری | فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری | |||||
چو من تازی همیگویم به گوشم پارسی گوید | مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمیآری | |||||
نکردی جرم ای مه رو ولی انعام عام او | به هر باغی گلی سازد که تا نبود کسی عاری | |||||
غلامان دارد او رومی غلامان دارد او زنگی | به نوبت روی بنماید به هندو و به ترکاری | |||||
غلام رومیش شادی غلام زنگیش انده | دمی این را دمی آن را دهد فرمان و سالاری | |||||
همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه | به شب پشت زمین روشن شود روی زمین تاری | |||||
شب این روز آن باشد فراق آن وصال این | قدح در دور میگردد ز صحتها و بیماری | |||||
گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون | که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری | |||||
چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را | که تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری |