دیوان شمس/امروز چرخ را ز مه ما تحیریست
ظاهر
امروز چرخ را ز مه ما تحیریست | خورشید را ز غیرت رویش تغیریست | |||||
صبح وجود را بجز این آفتاب نیست | بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست | |||||
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح | اشکال نو نماید گویی که دیگریست | |||||
اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت | اندر مناقضات خلافی مستریست | |||||
در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است | در تو چو جنگ نبود دانی که لشکریست | |||||
اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب | نمرود قهر بود بر او آب آذریست | |||||
گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان | پنهان شد آنک خوب و شکرلب برادریست | |||||
این دست خود همیبرد از عشق روی او | وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکریست | |||||
آن پرده از نمد نبود از حسد بود | زان پرده دوست را منگر زشت منظریست | |||||
دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست | تا کل او چگونه قبیحی و مقذریست | |||||
آن مار زشت را تو کنون شیر میدهی | نک اژدها شود که به طبع آدمی خوریست | |||||
ای برق اژدهاکش از آسمان فضل | برتاب و برکشش که از او روح مضطریست | |||||
بی حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست | کز گفت این زبانت چو خواهنده بر دریست |