دیوان شمس/الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی
ظاهر
الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی | روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی | |||||
یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم | که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی | |||||
نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق | از آن نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی | |||||
در آن بحر جلالتها که آن کشتی همیگردد | چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحانی | |||||
چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا | نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی | |||||
چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی | در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی | |||||
نبیند خنده جان را مگر که دیده جانها | نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی | |||||
ز عریانی نشانیهاست بر درز لباس او | ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهی تو برهانی | |||||
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی | برو میچر چو استوران در این مرعای شهوانی | |||||
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین | رباید مر تو را چون باد از وسواس شیطانی | |||||
کز این جمله اشارتها هم از کشتی هم از دریا | مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی | |||||
چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز | که تا او را بیابد جان ز رحمتهای یزدانی |